شتن بهلول در مسند هارون
روزی بهلولوارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید فورا بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت. چون غلامان خاص دربار ان را مشاهده کردند فورا بهلول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین اوردند. بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید و دید بهلول گریه میکند از پاسبان علت گریه بهلول را سوال نمود. غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند. هارون انها را ملامت نمود و بهلول را دلداری داد و نوازش نمود. بهلول گفت من بر حال تو گریه میکنم نه بر حال خودم چرا که من به اندازه ی چند ثانیه بر جای تو نشستم اینقدر صدمه و ازار و اذیت دیدم وای بر تو که مدت عمر خود را در بالای این مسند نشسته ای. بهلول و مرد شیاد
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .
بهلول و دزد اورده اند که روزی بهلول کفش نو پوشیده بود داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد. در ان محل مردی را دید که به کفشهای او نگاه میکند فهمید ه طمع کفش او را دارد. ناچار با کفش به نماز ایستاد. ان دزد گفت: با کفش نماز نباشد .بهلول گفت اگر نماز نباشد کفش باشد.
نظرات شما عزیزان: